شایانشایان، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

شایان مرد آهنی

مکیدن انگشت گل پسر

سلام فنچ کوچولوی من.مهربونم  تو در 2ماه و11 روزگی شروع کردی به مکیدن انگشتان مبارکت.البته انگشت که نه باید گفت دستات. انچنان با ولع دستاتو میخوردی که هر کی میدید فکر میکرد که چقدر گرسنه ای. اونقدر ملچ و ملوچ میکردی که بیا و ببین. الهی دورت بگردم اونقدر بچه فانعی بودی که بعضی وقته بجای انگشت میخواستی هر دو تا دست با هم تو دهنت جا بدی و در اخر هم به جیغ بنفشت منجر میشد. من و بابایی خیلی تلاش میکریم که این اتفاق نیفته اما مثل اینکه مرغ یک پا داشت و تو کوچولوی زیبا کار خودتو میکردی .منم میموندم که حالا چکار کنم؟       ...
10 فروردين 1391

12 روزگی

سلام پسر زیبا رویم.اول از همه چیز دلم میخواد بهت بگم که من و بابایی تو رو خیلی دوست داریم. اما بعدش برات بگم که متاسفانه تو عشق من در این روز بابا بزرگتو از دست دادی. میدونی داشتن بابا بزرگو و مامان بزرگ واسه نوه ها نعمت بزرگیه. اما تقدیر چنین بود و ما از این نعمت محروم شدیم. خیلی وقت بود که حالش خوب نبود وخیلی هم دوست داشت تو رو ببینه اما نشد. همه ما ناراحت شدیم اما در برابر خدا فقط باید شاکر بود و صبر کرد.اگه بود حتما تو دردونه ما رو خیلی دوست داشت اما تو عزیزم با وجودیکه حسش نکردی همیشه به یادش باش. ...
10 فروردين 1391

2 ماهگی

عروسک تو بغلی بابا ما رو ببخش که در این روز مجبور شدیم تو رو ببریم واکسن بزنیم. از روز قبلش استرس داشتم و غصه تو نو گلو میخوردم. صبح که میخواستیم بریم تو وروجک خیلی خوشحال بودی اما ما نه. لحظه ای که میخواستند واکسن بزنند من تو اتاق واینستادم بابایی هم بیرون بود .مادرجون پیشت بود فقط یک صدای کوچولو ازت شنیدم. پسر من عجب مرد صبوری بود . اون روز بعدظهر هم کلی مهمون داشتیم و تو عشق نازم اذیت شدی. تب کرده بودی و تا نیمه های شب ناله میکردی با وجودیکه مامانیت پرستاره اما نمیتونست درد پسر کوچولوشو ببینه ساعت 3 صبح خوابت برد.این روزا تو خیلی ملوس شدی همش میخندی اخه پسرم ابهتت کجا رفت؟ مدام اقو اقو میکنی و لبخند تحویل میدی. پا کوچولو خدا نگهدارت باشه ...
10 فروردين 1391

مهمانی

عزیز دلم خیلی وقت بود من و بابا تصمیم گرفته بودیم که بخاطر ورود تو میهمان کوچک به زندگیمون مهمونی بدیم اما چون گرفتاریها زیاد بود وقت نمیکردیم اما بالاخره در سه ماه و 5 روزگی این وعده عملی شدو ما مهمونی کوچکی در رستورانی همنام خودت شایان برپا کردیم .مهمونی خوشبختانه خوب برگزار شد اما شما نازنین پسر از اونجایی که جز تخت مامان و بابات که فعلا عرصه سلطنت خودت کردی جای دیگه ای رو دوست نداری اون روز خیلی خوشحال نبودی فقط بهونه میگرفتی. عشق من از صمیم قلبم دوستت دارم. امیدوارم سالها شاد و خرم در کنار ما سالم وسرحال زندگی خوبی داشته باشی.     ...
10 فروردين 1391

خرگوش سفید

سلام شایان جان. پسر گلم نمیدونم چقدر  روانشناسی و تستهای ان را بعدها باور خواهی داشت.اما هر سال بنام یک حیوون نامگذاری شده که تو قندک من در سال خرگوش سفید بدنیا اومدی خصوصیات متولدین اون سالو واست میذارم شاید جالب باشه. مشخصات كلي متولدين سال گربه یا خرگوش :  موجودی لطیف گربه و در ژاپن خرگوش دانسته اند؛ حال گربه باشد يا خرگوش، هر دو هنگام سقوط، روي چهار دست و پاي خود فرود مي آيند. متولدان سال گربه شادترين انسان ها و اشخاصي خوش ذوق، اهل معاشرت، عاقل،‌بردبار و كمي بلند پرواز هستند كه هنگام برخورد با ديگران شرافتمندانه رفتار مي كنند. هيچ كس نمي تواند آنها را دست كم بگيرد؛ زيرا همراهان خوبي هستند و مي دانند چگونه ...
10 فروردين 1391

پسرم فراموش مکن....

                                     فراموش مکن تا باران نباشد رنگين کمان نيست  تا تلخی نباشد  شيريني  نيست و گاهي همين دشواري هاست که از ماانسانی نیرومندتر و شایسته تر میسازد خواهی دید آری        خورشيد بار ديگر درخشيدن آغاز مي کند.                                                         ...
10 فروردين 1391

اولین سفر

 شایان جون اولین سفر تو در 3 ماه و 16 روزگیت به شهر بیرجند بود موقعیت شغلی بابایی طوریه که باید اونجا بره. البته زادگاه پدر بزرگ و مامان بزرگته. برای رفتن استرس داشتم از اتفاقات غیر قابل پیش بینی میترسیدم. تا لحظه حرکت وضعیت اب و هوا و جاده ها رو کنترل کردیم.و بالاخره نزدیک ظهر با بابایی و خاله  مهدیه راه افتادیم. تمام طول مسیر شما گل پسر در خواب ناز بودی.از قبل هتل رزرو کرده بودیم اما نزدیک بیرجند رسیدیم مامانت یادش اومد ای دل غافل شناسنامه نیاورده. خلاصه بابایی هماهنک کرد و ما به مهمانسرا رفتیم. جای خوب و گرمی برای تو بود از اونجاییکه تو خوابیدن رو تخت دوست داری لحظه ای که گذاشتمت انگار دنیا رو بهت دادند. دو روز اونجا بودیم. خا...
10 فروردين 1391

واکسن

        پسرم امروز 3 روزه که از 4 ماهگیت میگذره. صبح مثل همیشه ساعت 7 از خواب بلند شدی واز اونجا که همیشه خندون هستی شروع کردی به خندیدن و ناز کردن. منم کارای تو گلمو انجام دادم تا واسه تزریق واکسن ببرمت.هوا سرده و برف میاد.با بابا و مامان بزرگ حاضر شدیم و به مرکز بهداشت آریا رفتیم. وزن 7800گرم قد68سانت ودور سر41 سانت بود. البته قبل رفتنت من بهت قطره استامینوفن دادم.خلاصه نوبت واکسن شد علیرغم دفعه فبل این بار من و بابایی کنارت بودیم. تو دلم همش با خودم میگفتم واقعا نمیشه بجای سوزن همو رو تبدیل به قطره بکنند. یاد اون روزایی افتادم  که خودم دانشجو بودم بدون توجه به احساس پدر و مادرا بچه هارو واکسن میزدم و اصلا ناراح...
10 فروردين 1391