شایانشایان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

شایان مرد آهنی

بهار92 می اید..

    بوى بهار می‌آید، بوى نوروزى پرشکوفه، هواى تازه ی این روزها و جوانه‌هاى روییده بر شاخه‌ها گواه رسیدن بهار است. بهار در ترانه ،احساس قصّه ی ماندگاریست، تولدیست در سرای زیبای عاطفه و شعریست در سایه ی روشن مهر . می توان نبض امید را در سرزمین شکفتن احساس کرد و گل واژه ی ایام را در گذر گاه خاطرات به یاد آورد . بهار نغمه ی موزون باران است ,  جرعه ای از ترنّم آبی عشق , روحی است که دل را در ساحل حضور به خلوت می آراید . نسیم مهر در کوچه های محبّت نوید عشق می دهد و آهنگ نفس های بهار , رویا را سرشار از شکوفه می کند . عمریست در بهار که خلوتگاه حضور در آن مانده است , و نهال احساس در آن غزل عشق می سراید . ...
15 اسفند 1391

عشق دستمال کاغذی به اشک

  عشق دستمال کاغذی به اشک 1   دستمال کاغذی به اشک گفت:  قطره قطره‌ات طلاست  یک کم از طلای خود حراج می‌کنی؟  عاشقم  با من ازدواج می‌کنی؟  اشک گفت:  ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!  تو چقدر ساده‌ای  خوش خیال کاغذی!  توی ازدواج ما  تو مچاله می‌شوی  چرک می‌شوی و تکه‌ای زباله می‌شوی  پس برو و بی‌خیال باش  عاشقی کجاست!  تو فقط  دستمال باش!  دستمال کاغذی، دلش شکست  گوشه‌ای کنار جعبه‌اش نشست  گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد  در تن سفید و نازکش دوید  خونِ...
13 خرداد 1391

زندگی

شب آرامي بود مي روم در ايوان، تا بپرسم از خود زندگي يعني چه؟ مادرم سيني چايي در دست گل لبخندي چيد ،هديه اش داد به من خواهرم تكه ناني آورد ، آمد آنجا لب پاشويه نشست پدرم دفتر شعري آورد، تكيه بر پشتي داد شعر زيبايي خواند ، و مرا برد، به آرامش زيباي يقين :با خودم مي گفتم زندگي، راز بزرگي است كه در ما جاريست زندگي فاصله آمدن و رفتن ماست رود دنيا جاريست زندگي ، آبتني كردن در اين رود است وقت رفتن به همان عرياني؛ كه به هنگام ورود آمده ايم دست ما در كف اين رود به دنبال چه مي گردد؟ !!!هيچ زندگي ، وزن نگاهي است كه در خاطره ها مي ماند شايد اين حسرت بيهوده كه بر دل داري شعله گرمي اميد تو را، ...
13 خرداد 1391

داستان کوتاه

شایان عزیزم از این عکس و داستان کوتاه خوشم اومد تو وبلاگت گذاشتم  که هم خودم و هم هر کی که دوست داره ببینه  و بخونه. داستان کوتاه در مورد خانواده با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم اووه ! معذرت میخوام … من هم معذرت میخوام. دقت نکردم … ما خیلی مؤدب بودیم، من و اون غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم؛ اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می کنیم ؟! کمی بعد از آنروز، در یک غروب غمگین مشغول پختن شام بودم. دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد اما همینکه برگشتم به او خوردم و تقریبا انداختمش ولی بدون کمترین توجهی با اخم به او گفتم: “اه ! ازسرراه برو کنار” قلب کوچک...
2 ارديبهشت 1391

پسرم فراموش مکن....

                                     فراموش مکن تا باران نباشد رنگين کمان نيست  تا تلخی نباشد  شيريني  نيست و گاهي همين دشواري هاست که از ماانسانی نیرومندتر و شایسته تر میسازد خواهی دید آری        خورشيد بار ديگر درخشيدن آغاز مي کند.                                                         ...
10 فروردين 1391

قدر دان

  همیشه مادر را به مداد تشبیه میکردم که با هر بار تراشیده شدن، کوچک و کوچک تر میشود… ولی پدر … … … … … یک خودکار شکیل و زیباست که در ظاهر ابهتش را همیشه حفظ میکند خم به ابرو نمیاورد و خیلی سخت تر از این حرفهاست فقط هیچ کس نمیبیند و نمیداند که چقدر دیگر میتواند بنویسد … بیایید قدردان باشیم … به سلامتی پدر و مادرها    ...
10 فروردين 1391

جملات جالب کودکیام...

امروز ناخوداگاه یاد جملات جالب کودکی هام افتادم . کشتم شپش شپش کش شش پا را . چایی داغه ، دایی چاقه ! سه شیشه شیر ، سه سیر سرشیر. امشب شب سه شمبه س ، فردا شبم سه شمبه س ، این سه 3 شب اون سه 3 شب هر سه 3 شب سه شمبه س. سپر جلو ماشین عقبی خورد به سپر عقب ماشین جلویی.  شش سیخ جیگر سیخی شش زار سربازی سر بازی سرسره بازی سر سرباز سرسره بازی را شکست. آن مان نماران، دو دو اسکاچی، آنی مانی کَ. لا. چی دختره این‌جا نشسته گریه می‌کنه زاری می‌کنه از برای من یکی رو بزن!! دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده!...سواد داری؟!!! نچ نچ نچ ، بی سوادی ؟!  ده، بیست، سه پونزده، هز...
10 فروردين 1391
1