اتلیه رفتن
دیروز دهم اردیبهشت 1390هوا بود و مامان و بابای منو بردند
اتلیه واسه گرفتن چند تا عکس یادگاری خیلی زود نوبت ما شد
داخل رفتیم تا مامانم منو آماده کنه و عکس بندازم
منم ساکت و آروم و با تعجب اطرافو
نگاه میکردم چند تا عکس
اول به خوبی
گرفته شد
اما
از عکس های بعد ناز و گریه های من شروع شد بابام ناراحت شده بود از اینکه من ناراحت بودم
خلاصه یک وقفه کوچولو اقای عکاس انداخت تا من استراحت کوچولویی
بکنم تا بعد بقیه کار امامن بازم آروم نبودم و اینطوری شد که ختم
کار اعلام شد و من موفق و پیروز از اونجا
بیرون اومدم و به محض
رسیدن تو ماشین
بله در خواب خوش فرو رفتم.
حالا چند روز دیگه
باید برم عکسامو ببینم و انتخاب
کنم.معلوم نیست که چه دسته گلی به
جا گذاشتم.
عکسام اماده شد واستون میزارم اما من در کل بچه خندونی هستم.ان شا ا...
همش قشنگ شدند.
واسه همه کسایی که دوستشون ذارم.