غلت زدن
سلام بر در دونه عزیزم... بر یگانه پسرم... نفس زندگی مامان و بابا
عزیز دلم 2/16 /91 بعد از 6 ماه مامانی باید از گل پسرش جدا میشد و
سرکار میرفت .صبح بلند شم و کارامو انجام دادم ساعت 11:30 خیلی عجله
داشتم تو کوچولو رو وسط تخت گذاشتم و رفتم وقتی به اتاق برگشتم دیدم
تو دمر شدی خوشحال شدم و متوجه شدم که پسرم اولین غلت زندگیشو
زده مجددا برگردوندمت اما سریع دوباره غلت زدی کلی ذوق کردم و دوربین
بدست منظر بعدی بودم که جنابعالی خیلی خوب ضایعم کردی.
بعد حاضر شدیم و تورو خونه مامان بزرگ بردیم تا من برم سرکارم اما بعد
6 ماه اصلا دوست نداشتم ازت جدا بشم.حس خوبی تو وجودم نبود
دلم نمیخواست یک وقت تو کوچولوی نازنازی احساس کمبود کنی اما
چاره ای نبود و من مجبور بودم.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی