شایانشایان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

شایان مرد آهنی

عشق دستمال کاغذی به اشک

  عشق دستمال کاغذی به اشک 1   دستمال کاغذی به اشک گفت:  قطره قطره‌ات طلاست  یک کم از طلای خود حراج می‌کنی؟  عاشقم  با من ازدواج می‌کنی؟  اشک گفت:  ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!  تو چقدر ساده‌ای  خوش خیال کاغذی!  توی ازدواج ما  تو مچاله می‌شوی  چرک می‌شوی و تکه‌ای زباله می‌شوی  پس برو و بی‌خیال باش  عاشقی کجاست!  تو فقط  دستمال باش!  دستمال کاغذی، دلش شکست  گوشه‌ای کنار جعبه‌اش نشست  گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد  در تن سفید و نازکش دوید  خونِ...
13 خرداد 1391

زندگی

شب آرامي بود مي روم در ايوان، تا بپرسم از خود زندگي يعني چه؟ مادرم سيني چايي در دست گل لبخندي چيد ،هديه اش داد به من خواهرم تكه ناني آورد ، آمد آنجا لب پاشويه نشست پدرم دفتر شعري آورد، تكيه بر پشتي داد شعر زيبايي خواند ، و مرا برد، به آرامش زيباي يقين :با خودم مي گفتم زندگي، راز بزرگي است كه در ما جاريست زندگي فاصله آمدن و رفتن ماست رود دنيا جاريست زندگي ، آبتني كردن در اين رود است وقت رفتن به همان عرياني؛ كه به هنگام ورود آمده ايم دست ما در كف اين رود به دنبال چه مي گردد؟ !!!هيچ زندگي ، وزن نگاهي است كه در خاطره ها مي ماند شايد اين حسرت بيهوده كه بر دل داري شعله گرمي اميد تو را، ...
13 خرداد 1391

به به ابمیوه

یک خبر تازه پسر گلم ، کلوچه مامانش از تاریخ 91/02/30 که 6 ماه و 10 روزش شد خوردن آمیوه واسش آزاد شد. اولین ابمیوه ای که خورد آب هویج بود اونقدر ذوق کرده بود و دهانش مزه میکرد که منو بابایی بیشتراز خودش لذت میبردیم. اینم عکس گل پسرم بعد از خوردن ابمیوه ...
1 خرداد 1391

مادر

پیشاپیش روز زن و مادر بر تمام مادران ایرانی مبارک باد او همیشه استقامت دارد قلب او بسیار ظریف و شکننده است بسیار شوخ بسیار فریبا بسیار بخشنده بسیار خوش آهنگ او یک زن است او یک زندگی است او مادر است...   مادرم تو را به ستاره ها قسم بگو در شب چشما نت چه داری که اینگونه مرا آرام میکند؟ میخواهم بنو یسم از درونم از احساسم اما : کلمه ها در مقابل تو کم می آو رند , دیشب از لب پرتگاه خلوتم سرخوردم ,اگر پل خیال تو نبود در هجوم رودخانه تنهاییم می مردم  .   ...
21 ارديبهشت 1391

واکسن6ماهگی

سلام پسر گلم. امیدوارم همیشه شاد و خندان باشی و هیچوقت غصه و غم تو دل کوچولوت  خونه نداشته باشه. عزیزم امروز91/2/21 روز4شنبه است.مامانی بخاطر تو گل پسر مرخصی گرفت و سرکار نرفت.بابا هم که واسه کارش اجبارا رفته بیرجند. صبح که از خواب بیدار شدی شاد و خندان بودی چون خبر نداشتی قراره واکسن بزنی. با مادرجون رفتیم مرکز بهداشت خیلی شلوغ بودآروم توبغلم نشسته بودی و با کنجکاوی رفت و آمد بقیه رو  دنبال میکردی.  نوبتمون شد و تو رو رو تخت دراز کردم میخندیدی و منم فکر کردم مثل دفعه قبل اروم خواهی بود.اما قطره فلج اطفالو که با مصیبت بهت دادند چون حاضر به باز کردن دهن کوچولوت نبودی اما لحظه ای که واکسنو زدند چنان جیغی کشیدی که من واقعا...
21 ارديبهشت 1391