شایانشایان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

شایان مرد آهنی

غلت زدن

سلام بر در دونه عزیزم... بر یگانه پسرم... نفس زندگی مامان و بابا عزیز دلم 2/16 /91 بعد از 6 ماه مامانی باید از گل پسرش جدا میشد و سرکار میرفت .صبح بلند شم و کارامو انجام دادم ساعت 11:30 خیلی عجله  داشتم تو کوچولو رو وسط تخت گذاشتم و رفتم وقتی به اتاق برگشتم دیدم تو دمر شدی خوشحال شدم و متوجه شدم که پسرم اولین غلت زندگیشو زده مجددا برگردوندمت اما سریع دوباره غلت زدی کلی ذوق کردم و دوربین بدست منظر بعدی بودم که جنابعالی خیلی خوب ضایعم کردی. بعد حاضر شدیم و تورو خونه مامان بزرگ بردیم تا من برم سرکارم اما بعد  6 ماه اصلا دوست نداشتم ازت جدا بشم.حس  خوبی تو وجودم نبود  دلم نمیخواست یک وقت تو کوچولوی نازنازی احساس کمبود...
20 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

سلام نازنازی من، گل پسرم عزیزم قبل از هرچیز دیگه میخوام مثل همیشه بگم که خیلی دوستت دارم. زیباترین الهه اسمانی تو الان5ماه و17 روزته و تقریبا 15 روزه که واست غذای کمکی شروع کردم اما تو این مدت با وجود تلاش مامان و بابا اصلا علاقه ای به خوردن حریره بادام و  فرنی از خودت نشون ندادی چنان لباتو سفت فشار میدی که انگار پرس شده تازه اگه موفق بشم یک قاشق تو دهنت بذارم با اولین حرکت به بیرون پرتاپ میکنی   خلاصه بعد به این نتیجه رسیدم که واست سوپ درست کنم که روز اول اصلا نخوردی اما از روز بعد خیلی با علاقه و اشتها دنبال کردی اما نمیشد که همیشه در نبودن من از هفته بعد فقط بهت سوپ داد واسه همین بردمت پیش دکترت و درخواست کمک کردم. اونم ...
12 ارديبهشت 1391

معلم

از طرف شایان کوچولو و مامانش برای بابایی،مامان بزرگ،عمه افسانه     معلم هدفت عشق است و ایثار   هزاران خفته از عشق تو بیدار   روزت مبارک     ...
12 ارديبهشت 1391

اتلیه رفتن

دیروز دهم اردیبهشت 1390هوا   بود و مامان و بابای منو بردند اتلیه واسه گرفتن چند تا عکس یادگاری خیلی زود نوبت ما شد داخل رفتیم تا مامانم منو آماده کنه و عکس بندازم  منم ساکت و آروم و با تعجب اطرافو نگاه میکردم چند تا عکس اول به خوبی گرفته شد اما از عکس های بعد ناز و گریه های من شروع شد بابام ناراحت شده بود از اینکه من ناراحت بودم خلاصه یک وقفه کوچولو اقای عکاس انداخت تا من استراحت کوچولویی بکنم تا بعد بقیه کار امامن بازم آروم نبودم و اینطوری شد که ختم کار اعلام شد و من موفق و پیروز از اونجا  بیرون اومدم و به محض رسیدن تو ماشین بله در خواب خوش فرو رفتم. حالا چند روز دیگه باید برم عکسامو ببینم و انتخاب  کن...
10 ارديبهشت 1391

من خانواده ام رو دوست دارم

خدایا!!! امشب زیباترین سرنوشت را برای عزیزی که این نوشته را می خواند مقدر کن. خد ایا!!! بهترین روزگاران را برایش رقم بزن و او را در تمامی لحظات دریاب.. مبادا خسته.. بیمار... افتاده و یا غمگین شود... دلش را سرشار از شادی کن و آنچه را که به بهترین بندگانت عطا میکنی به او نیز عطا کن.... التماس دعا........ بیا بازی کنیم بابایی؛ تو چشم بگذار و من؛ سیر تماشایت کنم. ...
7 ارديبهشت 1391

داستان کوتاه

شایان عزیزم از این عکس و داستان کوتاه خوشم اومد تو وبلاگت گذاشتم  که هم خودم و هم هر کی که دوست داره ببینه  و بخونه. داستان کوتاه در مورد خانواده با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم اووه ! معذرت میخوام … من هم معذرت میخوام. دقت نکردم … ما خیلی مؤدب بودیم، من و اون غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم؛ اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می کنیم ؟! کمی بعد از آنروز، در یک غروب غمگین مشغول پختن شام بودم. دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد اما همینکه برگشتم به او خوردم و تقریبا انداختمش ولی بدون کمترین توجهی با اخم به او گفتم: “اه ! ازسرراه برو کنار” قلب کوچک...
2 ارديبهشت 1391

عکس 2

شایان عزیزم الان دیگه با تکیه گاه و بدون کمک مامان و باباش میتونه بشینه. فدای اون نگاههای کنجکاو و خوشگلت بشم. دوستت داریم پسملی. 5ماه و 12روزته شایان و جوجوی مامانش ...
2 ارديبهشت 1391