شایانشایان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

شایان مرد آهنی

شایان و دومین سفر3/10/91

پسر گلم، فندق کوچولوی ما برای دومین بار به سفر رفت البته با هواپیما قبل از رفتن نگران بودم که تو هواپیما نخوابه و بیقراری کنه اما خوشبختانه تمام طول مسیر در خواب ناز بود اما به محض رسیدن به فرودگاه دبی شروع به غر زدن کرد کلی باهاش بازی کردیم اما تا زمانیکه بازی میکرد اروم بود و بعد دوباره شروع میشد.خلاصه همین که به هتل رسیدیم انگار دنیا را بهش داده بودن چنان روی تخت غلت میزد و خودش را پرتاپ میکرد انگار که هیچ لذتی بالاتر از این کار در دنیا نبود. مخصوصا اگه کنترل تلویزیون در دستش بود. ما با این گل پسر بازیهای ابی رفتیم رودخانه موج خیلی براش جالب و لذت بخش بود سینما سه بعدی رفتیم که خوشبختانه خوابید. و با تمام اینکه پسرمون غر زیادی زد ...
11 دی 1391

عکس شب یلدا

  پسر عزیزم، دومین شب یلدا در کنار بودن تو هم گذشت امسال برخلاف پارسال بابایی پیش ما بود و ما هر سه با هم اول رفتیم خونه پدر جون و بعد هم رفتیم خونه عمه افسانه نا گفته نمونه که ظهر هم رفتیم اتلیه و از پسر گلم چند تا عکس گرفتیم .             ...
11 دی 1391

یلدا

  پسر عزیزم فردا آخر پاییز است وشب یلدا و این دومین شب یلدایی است که ما در کنار هم هستیم. زیباترینم و بهترینم برای تو سلامتی و شادابی رو میخوام.دوست دارم بهترینها برایت اتفاق بیفتدو همیشه روی صورت مثل ماهت جز لبخند چیزی دیگه نباشه.   دوستت دارم     شایان عزیزم شب یلدای تو هم پیشاپیش مبارک.     ...
29 آذر 1391

13ماهگی

زیباترینم، عشقم،عمرم،نفسم   ماهگرد تولدت مبارک.   مینویسم... دوستت دارم چون تنهاترین ستاره زندگی منی دوستت دارم چون تنها ترین مصراع شعر منی دوستت دارم چون تنها ترین فکر تنهایی منی دوستت دارم چون زیباترین لحظات زندگی منی دوستت دارم چون زیباترین رویای خواب منی دوستت دارم چون زیباترین خاطرات منی دوستت دارم چون به یک نگاه عشق منی   دوستت  دارم  چون  دوستت دارم…     ...
19 آذر 1391

برای شایانم

    از جنس کدام نــــور بودی ستاره من؟ که جسارت بــــا تو بودن در من جنبید؟ و من چه عاشقانه به رویت لبخنـــــد زدم …و تو چه مهربانانه لبخندم را پاسخ گفتی و ایـــــــن شد… عاشقانه ی آرام “مـــن و تـــــو” ...
2 آذر 1391

بدون عنوان

پسر زیبایم ،نازنیم در تاریخ91/08/25روز پنچ شنبه برای واکسن یک سالگی با بابایی بردمت مرکز بهداشت. تو راه غصه میخوردم که کوچولوی من باید تو بازو نازش سوزن فرو بره اما چاره ای نبود واسه سلامتیت لازمه. بعد از نیم ساعت معطل شدن نوبت ما شد. الهی بگردم که ققط جیغ زدی گریه میکردی اما اشکی در کار نبود. ظهر هم سالروز فوت بابا بزرگت بود که بابایی ساعت 1 اومد دنبالمون و رفتیم واسه مراسم تو هم که ماشاا... هر کی میگفت شایان تو بغلش بودی. خلاصه هر چی مامانت از این کار بدش میاد تو بیشتر تو بغلا میچرخیدی. جیگر مامان ،زیباترینم، امیدوارم همیشه در پناه خدا و در کنار مامان و بابا شاد و خرم باشی. ...
1 آذر 1391

تولد تولد

سلام به پسرگلم،زیباترین و بهترین برای من. نازنینم اول از همه منو ببخش که نمیتونم سریعتر از این به وبلاگت سر بزنم. عمر من تو الان یک سالت شده و من از خدا ممنونم که چنین فرشته ای رو به من و بابایی داده. انگار همین دیروز بود که برای اومدنت هر روز تعداد روزهای تقویمو میشمردم و تو بالاخره در یک شب برفی و سرد پاییزی زودتر از موعد مقرر اومدی. یک سال را در کنار هم گذراندیم و امیدوارم خدا تو رو همیشه سالم وسرحال برای ما نگه داره. عزیزم تولد تورو 13 ابان گرفتیم چون مامانت روز دیگه ای بیکار نبود. جوجه کوچولوی مامان متاسفانه تو گرفتن عکس با ما همکاری نکردی.اما این مهمونی کوچیک به خوبی برپا شد. عزیزم امیدوارم بتونم هر سال این چشن هر چند کوچول...
20 آبان 1391