شایانشایان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

شایان مرد آهنی

بدون عنوان

سلام به پسر گل و مهربونم. عزیزترینم مامانی از روزی که رفته سرکار سرش یکم شلوغه و نمیتونه بیاد وبلاگ گل پسرش سر بزنه اما امروز میخوام بگم که مرد آهنی من بزرگ شده حالا دیگه خودش بدون کمک میشینه و غذاشو میخوره باور نداری عکساشو میتونی ببینی باورتون شد میبینید چقدر تمیز غذا میخوره فدات بشم پسمل گلمو   خوب فعلا بای بای تا یک روز دیگه.  ...
4 تير 1391

واکسن6ماهگی

سلام پسر گلم. امیدوارم همیشه شاد و خندان باشی و هیچوقت غصه و غم تو دل کوچولوت  خونه نداشته باشه. عزیزم امروز91/2/21 روز4شنبه است.مامانی بخاطر تو گل پسر مرخصی گرفت و سرکار نرفت.بابا هم که واسه کارش اجبارا رفته بیرجند. صبح که از خواب بیدار شدی شاد و خندان بودی چون خبر نداشتی قراره واکسن بزنی. با مادرجون رفتیم مرکز بهداشت خیلی شلوغ بودآروم توبغلم نشسته بودی و با کنجکاوی رفت و آمد بقیه رو  دنبال میکردی.  نوبتمون شد و تو رو رو تخت دراز کردم میخندیدی و منم فکر کردم مثل دفعه قبل اروم خواهی بود.اما قطره فلج اطفالو که با مصیبت بهت دادند چون حاضر به باز کردن دهن کوچولوت نبودی اما لحظه ای که واکسنو زدند چنان جیغی کشیدی که من واقعا...
21 ارديبهشت 1391

غلت زدن

سلام بر در دونه عزیزم... بر یگانه پسرم... نفس زندگی مامان و بابا عزیز دلم 2/16 /91 بعد از 6 ماه مامانی باید از گل پسرش جدا میشد و سرکار میرفت .صبح بلند شم و کارامو انجام دادم ساعت 11:30 خیلی عجله  داشتم تو کوچولو رو وسط تخت گذاشتم و رفتم وقتی به اتاق برگشتم دیدم تو دمر شدی خوشحال شدم و متوجه شدم که پسرم اولین غلت زندگیشو زده مجددا برگردوندمت اما سریع دوباره غلت زدی کلی ذوق کردم و دوربین بدست منظر بعدی بودم که جنابعالی خیلی خوب ضایعم کردی. بعد حاضر شدیم و تورو خونه مامان بزرگ بردیم تا من برم سرکارم اما بعد  6 ماه اصلا دوست نداشتم ازت جدا بشم.حس  خوبی تو وجودم نبود  دلم نمیخواست یک وقت تو کوچولوی نازنازی احساس کمبود...
20 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

سلام نازنازی من، گل پسرم عزیزم قبل از هرچیز دیگه میخوام مثل همیشه بگم که خیلی دوستت دارم. زیباترین الهه اسمانی تو الان5ماه و17 روزته و تقریبا 15 روزه که واست غذای کمکی شروع کردم اما تو این مدت با وجود تلاش مامان و بابا اصلا علاقه ای به خوردن حریره بادام و  فرنی از خودت نشون ندادی چنان لباتو سفت فشار میدی که انگار پرس شده تازه اگه موفق بشم یک قاشق تو دهنت بذارم با اولین حرکت به بیرون پرتاپ میکنی   خلاصه بعد به این نتیجه رسیدم که واست سوپ درست کنم که روز اول اصلا نخوردی اما از روز بعد خیلی با علاقه و اشتها دنبال کردی اما نمیشد که همیشه در نبودن من از هفته بعد فقط بهت سوپ داد واسه همین بردمت پیش دکترت و درخواست کمک کردم. اونم ...
12 ارديبهشت 1391

اتلیه رفتن

دیروز دهم اردیبهشت 1390هوا   بود و مامان و بابای منو بردند اتلیه واسه گرفتن چند تا عکس یادگاری خیلی زود نوبت ما شد داخل رفتیم تا مامانم منو آماده کنه و عکس بندازم  منم ساکت و آروم و با تعجب اطرافو نگاه میکردم چند تا عکس اول به خوبی گرفته شد اما از عکس های بعد ناز و گریه های من شروع شد بابام ناراحت شده بود از اینکه من ناراحت بودم خلاصه یک وقفه کوچولو اقای عکاس انداخت تا من استراحت کوچولویی بکنم تا بعد بقیه کار امامن بازم آروم نبودم و اینطوری شد که ختم کار اعلام شد و من موفق و پیروز از اونجا  بیرون اومدم و به محض رسیدن تو ماشین بله در خواب خوش فرو رفتم. حالا چند روز دیگه باید برم عکسامو ببینم و انتخاب  کن...
10 ارديبهشت 1391